اون دنیا؟ تو چرا اومدی اینجا دختر؟ پس مادر و علی کجان؟ دلم براشون یه ذره شده!
- اینجا دنیای ارواح نیست گیتی! دنیای روی زمینه. مگه من می ذاشتم تو بمیری؟ اگه تو می رفتی من به چه امید زندگی میکردم؟
- چرا نذاشتی بمیرم ؟ میخوام برم پیش منصور ! من بدون اون نمی توانم ادامه بدم . چرا در حق من ظلم کردی؟
- این تویی که در حق ما ظلم کردی .یعنی منصور بیشتر از من برات ارزش داشت؟
- باید عاشق باشی تا بفهمی گیسو! وقتی او خودش رو کشت. من می تونستم زنده بمونم؟
گوشه بالش را به بینی ام نزدیک کرد و گفت: این بو برات آشنا نیست؟
- چرا همین بو باعث شد از خواب بیدار شم. این بوی منصوره .بوی بدنش ، بوی ادوکلنی که میزد، من چرا اینجام ؟ رو تخت منصور چکار می کنم؟ اینجا که اتاق منصوره . زدم زیر گریه و ادامه دادم: من منصور رو میخوام. منو آوردین اینجا که عذابم بدین. من که بدون اون نمی توانم اینجا رو تحمل کنم .
گیسو زد زیر گریه و از اتاق بیرون رفت . دستهایم را روی صورتم گذاشتم و بلند بلند گریستم .به عشق از دست رفته ام اندیشیدم .چه اتاق قشنگی برای خودش درست کرده بود! چطوری بی رحمانه زندگی ش رو تباه کردم؟ آخه مگه الناز به من رحم کرد که من به او رحم کردم. مگه نمی تونستی یک کلمه به فرهان بگی شرمنده م . من از اول منصور رو دوست داشتم .انگار زبانم قفل شده بود. خدایا منو مرگ بده! الهی خاک بر سرم کنن! جواب مادر رو چی بدهم ؟ مادر چقدر خوبه که باز هم بعد از مرگ تنها پسرش منو بخشیده
کسی دستهای مرا از روی صورتم برداشت و بر گونه من بوسه زد .
با حیرت چشم باز کردم
- تو روح منصوری؟
- نه، من خود منصورم!
- خدایا! چه می بینم؟ خوابم یا بیدار؟ زنده م یا مرده؟
لبه تخت نشست و گفت: زنده ای عزیزم .خدا نکنه بمیری
بلند شدم نشستم که سرم گیج رفت و دستم را روی پیشانی ام گذاشتم ((چی شد گیتی؟
- سرم گیج می ره
منصور بالش را پشتم گذاشت و گفت: تکیه بده گیتی جان!
- تو مگه خودکشی نکرده بودی منصور؟
- چرا!
- پس چرا زنده ای؟
- مگه تو خودکشی نکردی ، پس چرا زنده ای؟
لحظه ای در چشمهای هم خیره شدیم. در حالیکه لبخند به لب داشتم و انگار از خدا همه بهشت را یکجا گرفته بودم ، اشک ریختم و او را در آغوش کشیدم . آنقدر یکدیگر را می فشردیم که نزدیک بود استخوانهایمان بشکند .انگار باور نداشتیم جسم هم را لمس می کنیم نه روحمان را. با صدای بلند روی شانه های منصور اشک می ریختم و می گفتم: خیلی بدی منصور! خیلی بی فکری! چرا با من اینکار رو کردی ؟ نمی دونستی بی تو لحظه ای زنده نمی مونم
- معذرت میخوام ولی باور کن من هم همین احساس رو داشتم .مغزم از کار افتاد و شب اون کار وحشتناک رو کردم . تو با قرص ، من با تیغ
به مچ دستش نگاه کردم، باند پیچی بود .((دوستت دارم منصور، خودت می دونی چقدر، مگه نه؟
- همانقدر که من دوستت دارم عزیز دلم! خدا رو شکر که زنده موندیم .خدایا شکرت ! چقدر کریمی ! چقدر بزرگی ! ما را بخاطر کار احمقانه مون ببخش
- منصور ، تو دین و ایمون منو به باد دادی
- تو دین و ایمون منو سرجاش آوردی، بعد به باد دادی .جرم تو سنگینتره گیتی!
- گیتی باهام ازدواج میکنی؟
- الناز چی منصور؟
- الناز دیگه فهمیده جایی تو قلبم نداشته و نداره.تازه دیگه از من میترسه ، میگه این پسره دیوونه س، حتما یه روزم رگ دست منو میزنه میگه تو نذاشتی به گیتی برسم. این به درد همون گیتی روانشناس میخوره که درمونش کنه
باز زدیم زیر خنده((خب جواب منو ندادی گیتی،منتظرم!
گفتم: آرزوی منه منصور!
منصور صورتش را مقابل صورتم گرفت . در عمق چشمهایم خیره شد و گفت: من هم عاشقانه دوستت دارم عزیزم
- بسه دیگه . نه به اون دعوا و قهرتون و نه به این ناز و نازکشی
- سلام مادرجون!
- سلام به عروس گلم! حالت چطوره عزیزم؟
- خوبم ، به لطف شما ! باعث زحمتتون شدم. همه ش تقصیر منصوره .بی اراده ست.
- زحمت که چه عرض کنم ، مردیم و زنده .منصور بلند شو برو کنار ببینم نوبت منه
منصور بلند شد مادر ومرا در آغوش کشید و بوسید .گیسو هم وارد اتاق شد وگفت: به من میگه تو چرا آمدی این دنیا. می موندی روی زمین ، من میخوام با منصور تنها باشم .من چقدر بدبختم
صدای خنده های شاد در اتاق پیچید.
منصور گفت : به من هم میگه تو روح منصوری؟ نزدیک بود فرار کنه
باز خندیدیم
- بی انصافها، هنوز گیجم بخدا! سرم منگه. چند ساعت خواب بودم؟
- دو روز عزیزم
- دو روز؟ وای، برای همینه که بدنم درد میکنه .یعنی اصلا بیدار نشدم ؟
گیسو گفت: چرا ولی گیج بودی
- سلام گیتی خانم، الهی شکر
- سلام ثریا خانم
- ببخشید تو رو خدا.من باعث این اتفاق شدم، ولی شما سریع گوشی رو انداختین . من باید اول می گفتن آقا زنده ان، اما ایشون رو بردن بیمارستان چون خودکشی کرده. اشتباه کردم
در حالیکه می خندیدیم گفتم: شما چه تقصیری دارین؟ من زیادی عاشقم
همه خندیدند
- آقای دکتر سپهرنیا تشریف آوردن .بگم بیان بالا؟
- بگو بیان ثریا
منصور ملحفه را روی پایم انداخت. خنده ام گرفت .مادر گفت : دیگه مال توئه بابا، مطمئن باش
همه زدیم زیر خنده
- همین، چون مال منه حفظش میکنم مامان جان!
- سلام مهندس! سلام خانمها!
- سلام دکتر خیلی خوش اومدین
- ممنونم . حالتون خوبه ؟
مادر گفت : امروز خیلی خوبیم دکتر . و کنار رفت
دکتر بطرفم آمد و گفت : خب، حال مریض عاشق ما چطوره؟
- خوبم دکتر
- الهی شکر!هنوز باورم نمیشه شما اینکار وحشتناک رو کردین خانم رادمنش
- متاسفم، ولی منصور ارزشش رو داره .بدون اون زندگی نمیخوام
مادر و گیسو از اتاق بیرون رفتند .دکتر کیف پزشکی اش را باز کرد و گفت : شما چطورید مهندس؟
منصور به دستش نگاه کرد و گفت : خوبم دکتر ، مشکلی ندارم
- الحمدالـله
گوشی را از کیفش بیرون آورد و در گوشش گذاشت . بعد ببخشیدی گفت و گوشی را روی قلبم گذاشت .رنگ منصور پرید دستی به موهاش کشید .غیرتش گل کرده بود و وقتی دکتر گفت : نه، عاشقانه می تپه . اخمهای منصور باز شد و لبخند زدیم .ادامه داد: منصور خان خیالتون راحت. خیلی شما را دوست داره
منصور لبخندی زد و گفت: پس تو رو خدا دکتر گزارش ریز به ریز قلب من رو هم به گیتی جون بدین که بدونه چقدر دوستش دارم
قاه قاه خندیدیم . دکتر چشمهایم را هم معاینه کرد و گفت : الحمدالـله دیگه مشکلی ندارین .البته احتمالا هنوز سرگیجه دارین که طبیعی یه . کمی هم قلبتون تند میزنه که اثر داروهاس .نوشیدنی زیاد میل کنین تا سم از بدنتون تصفیه شه .تقویت هم بکنین که انشاءا... یکی دو روز دیگه می شین مثل روزهای اول و سلامتی تون رو کاملا به دست میارین
- ممنونم دکتر
- خواهش میکنم .بساطش را جمع کرد، در کیفش را بست و گفت : لازمه پانسمان دستتون رو عوض کنم مهندس؟
- نه ممنونم ، مادر صبح برام عوض کردن
دکتر بلند شد و گفت: خوشحالم که اتفاق بدی نیفتاد. امیدوارم سعادتمند باشین. ولی یادتون باشه تو زندگی هر آدمی روزی مشکلی بزرگ بوجود میاد. پس آدم باید از قبل خودش رو آماده کنه، صبور باشه و به چیزی که خدا براش خواسته راضی باشه .قبل از انجام هر کاری به عاقبتش فکر کنین
گفتم: بله حق با شماس دکتر، ما اشتباه کردیم.
- براتون آرزوی خوشبختی میکنم.کاری ندارین؟
- شام تشریف داشته باشین
- ممنونم، کمی خسته م. از صبح سه تا عمل داشتم .برم استراحت کنم بهتره
- باعث زحمت شدیم
- وظیفمه
- لطف کردین دکتر سپهر نیا .بخاطر همه چیز ممنونم
- خواهش میکنم خانم. باور کنین وقتی شنیدم این اتفاق براتون افتاده از زندگی سیر شدم با خودم گفتم حیف این خانم زیبا وباوقار نبود که بره زیر خروارها خاک! خدا خیلی مهربونه .قدر خودتون ومنصور خات رو بدونین .جدا برازنده همید . در ضمن شیرینیها را تنها تنها میل نکنید
دکتر خداحافظی کرد و منصور دکتر را تا پایین بدرقه کرد.بعد برگشت و در را بست و آمد روی تخت نشست و گفت : حق با دکتره، خیلی حیف بودی. خدا خیلی مهربونه ، بنازم کرمش رو!
- تو هم همینطور منصور.
- خدا منو بکشه ، مثلا میخواستم درستت کنم .آب شدی
- میاد سرجاش ، غصه نخور حالا اگه همینطور لاغر بمونم منو نمیخوای؟
- استخونات رو هم میخوام عزیزم .چون روحت رو میخوام، نه جسمت رو
- جسمم باشه وقتی ازدواج کردیم، فعلا فقط روحم رو تقدیمت میکنم
- دیگه چی گیتی؟ میخوای دوباره خودکشی کنم
- خودت گفتی؟
- من غلط بکنم .منظورم این بود که دوستت دارم ، حالا لاغر یا چاق، زشت یا زیبا، فرقی نمیکنه
- ممنونم.منصورجان!منم دوستت دارم عزیزم . و دستش را تو دستم گرفتم و گفتم : منو بخشیدی منصور، مگه نه؟
- تو کاری نکرده بودی. من مقصر بودم .روزی که میخواستی بری حرفهایی که برای مادر و ثریا زدی کاملا درست بود. آدمها نباید عشقشون رو مخفی کنن .باید حرف دلشون رو بزنن .یا میشه یا نمیشه . من امتحان سختی از تو گرفتم
- چی شد که جان سالم به در بردی منصور؟
- شب گویا مادر از اینکه آهنگ نمی زنم متعجب میشه، وقتی میاد تو اتاقم میبینه که غرق خونم .عمرم به دنیا بود .البته هنوز مدت زیادی نگذشته بود. با پای خودم به بیمارستان رفتم . صبح هم به اصرار خودم داشتن منو به خونه برمی گردوندن که گویا یه ربع قبل ثریا با تو تماس میگیره و بقیه ش رو هم خودت می دونی.................
- الهی صدهزار مرتبه شکر!
- خب حالا میتونی بیای پایین یا نه؟
- آره فکر میکنم بتونم
- کمکت کنم؟
- نه فقط محبت کن به گیسو بگو برام لباس بیاره
- چرا به گیسو بگم خودم برات میارم عزیزم . منصور به اتاقم رفت یک بلوز و شلوار برایم آورد ، گفتم: بی زحمت اون برس رو هم به من بده
- ای به چشم
- بهتره موهام رو کوتاه کنم . روحیه و جون و قوه نگهداریش رو ندارم
- نکنی این کار رو خانم قشنگم
- تو که از موهای بلند باز بدت می اومد
- اولا نه هر موی بلند و باز .دوما گفتم که تغییر جهت دادم. سوما خدا آدم رو عاشق نکنه گیتی خانم
- باشه هر طور تو دوست داری منصور حالا برو بیرون میخوام لباس عوض کنم
- اینم به چشم. اما اعتراف میکنم که برای روزی که سر سفره عقد کنارم بشینی و خیالم راحت بشه بی تابم گیتی
- انشاءا.. که لطف خدا باز هم شامل حالمون میشه و به آرزومون می رسیم
- دعا میکنم و التماسش میکنم
لبخند ملیحی تحویلش دادم و گفتم : ممنونم از محبتت و صداقتت منصور.
در حالیکه لبخند میزد چشمانش را بهم فشرد و گفت : بیرون منتظرم
لباسهایم را عوض کردم و بسمت در رفتم . باز سرم گیج رفت .آهسته در را باز کردم .منصور پشت در بود. گیتی اگه حالت خوب نیست استراحت کن عزیزم .شامت رو میارم بالا
- نه حوصله م سر رفته
با هم پایین رفتیم. گیسو و مادر تو سالن نشسته بودند
- به به! شمع و چراغان کنیم یا گوسفند سر ببریم؟ نشستیم
- منصور می دونی ویولنت نجاتت داد؟
- میخوام برم بدم سرتاسرش رو طلا بگیرن بعد هدیه ش کنم به گیتی
- بالاخره این شهر الهه ناز برای کی بود منصورخان
- معلومه که برای قل شما! برای عزیز دلم گیتی!
- تکلیف مهندس فرهان چی میشه منصور؟
- پرویز پسر خوبیه مامان، حیفه از دست بره.اینه که قل گیتی رو براش در نظر گرفتم
- ای بابا،منصورخان؟
- حالا که فهمیده من و گیتی همدیگر رو دوست داریم .طبعا میاد سراغ شما .من مایلم با فرهان باجناق بشم
- شما که گفتی بهتر از فرهان هم سراغ دارین .اونو به گیسو معرفی کن
- گیتی جان نمیشه که هم تو رو بگیرم هم گیسو خانم رو
زدیم زیر خنده
- حالا اگه تو حرفی نداشته باشی حاضرم این از خودگذشتگی رو بکنم .منتها باید از این به بعد هر وقت الهه ناز رو میزنم، مراببوس رو هم بزنم
قاه قاه خنده در اتاق پیچید
- عروسی کیه پسرم؟
- تا نظر گیتی و گیسو خانم چی باشه
گفتم هر چی مادر بگن
- منکه میگم آخر همین هفته
- آخر همین هفته؟ چه عجله ایه مادر جون؟
- آخه تو ومنصور زیادی با هم بحث می کنین میترسم بهم بخوره .آخر همین هفته عقد کنین. هرموقع دلتون خواست عروسی بگیرین
- بحث که اشکالی نداره مادر جون .اختلاف نظر طبیعیه .اگه نباشه عجیبه
- مامان همچین میگی زیادی با هم بحث می کنین که یکی ندونه فکر میکنه ما صبح تا شب داریم کتک کاری میکنیم .تنها اختلاف من وگیتی تو این مدتاین بوده که او می گفت جایی که الناز باشه نمیام ، منم می گفتم باید بیای
- آره خب ، البته می دونم تا گیتی جون بگه من رفتم زانوهات سست میشه و اشکهات در میاد و به التماس می افتی .از حالا تو اون چشمات چشم عزیزم، چشم گیتی جون رو میخونم .بدتر از بابات تویی
قهقهه خنده بلند شد. منصور گفت: حالا خارج از شوخی. گیتی جان. عروسی کی باشه؟ فقط زودتر تو رو بخدا . دلم شور میزنه
- هر موقع شما دوست داری منصور. فقط عقد و عروسی با هم باشه .نامزدی هم لازم نیست
- اگه اینطوره که من دو هفته دیگه رو پیشنهاد میکنم
- دو هفته دیگه که خیلی زوده !
- زود نیست عزیزم. ما مشکلی نداریم که طولش بدیم. فقط باید بدونم میای تو این خونه یا خونه مستقلی می خوای
این دیگه از آن حرفها بود. گفتم : من دوست دارم تو همین خونه زندگی کنم که بوی پدرتون و خواهرتون رو می ده و مادر جون توش حضور داره .خونه ای که تو اون به عشق و خوشبختی رسیدیم . یعنی همینجا
منصور نگاه عاشقانه ای به من کرد و لبخند زد. مادر گفت:آخه این الهه ناز با الناز قابل مقایسه س؟ خدا رحم کرد. الهی قربونت برم عزیزم! ولی من مزاحم شما نمی شم. میرم ساختمان پشتی
- اگه شما برین ما هم میاییم اونجا .می دونین که بهتون عادت دارم
- دیگه وقتی آستینم رو می کنید می مونم ، از خدامه !
صدای خنده فضا را پر کرد
- ممنونم مادر جون. شما سایه سر ما هستین .اینجا مال شماست و من مهمان شما.
- بخدا اگه بذارم آب تو دلت تکون بخوره و منصور از گل نازکتر بهت بگه شیرم را حلالش نمی کنم
- شما لطف دارین
- مگه شما به من شیر دادی مامان جان یادم نمیاد
- باید هم یادت نیاد پسره بی چشم ورو
فریاد خنده بلند شد.
- گیسو خانم هم محبت میکنه و میاد اینجا با ما زندگی میکنه
- ممنونم مهندس.اگه اجازه بدین دوست دارم مستقل زندگی کنم و روی پای خودم بایستم
- نمیشه که تنها باشین
- تنها نیستم .مگه قرار نیست قاپ مهندس فرهان رو بدزدم
صدای قهقهه خنده بلند شد
- در هر صورت بدون تعارف اینجا منزل گیتیه
- از لطفتون سپاسگزارم
آخر شب که بالا آمدیم گیسو چند ورق بهم داد و گفت: بیا بخونش ببین این دو روز چه گذشته .بعدش هم اگه خواستی وارد دفتر خاطراتت کن.
*************************
در حالیکه مرتب دعا میخوندم که گیتی بلایی به سر خودش نیاورد مضطرب وارد عمارت شدم. کسی جلوی در نبود .بنابراین خودم از لای نرده ها در را باز کردم و بسمت ساختمان دویدم .آقا نبی جلوی ساختمان مرا دید. در حالیکه نفس نفس می زدم پرسیدم: سلام! چه خبر شده آقا نبی؟
- چرا انقدر هراسونید گیتی خانم؟
- من گیسوام!
- اِ ببخشید تو رو خدا
- مهندس مرده؟
چشمهاش دو وجب از صورتش فاصله گرفت . نه خانم ، خدا نکنه!
دستم را روی قلبم گذاشتم و نفس راحتی بیرون دادم. انگار آب سردی روی آتیش بریزند آرام گرفتم و بطرف خانه دویدم .کسی در سالن نبود. ثریا خانم از پله ها پایین می آمد .
- سلام!
- سلام گیتی خانم!
- من گیسوام
- ببخشین تو رو خدا
- چه خبر شده ثریا خانم؟ جون به لبمون کردین؟
- والـله زنگ زدم بگم آقا رو بردن بیمارستان چون خودکشی کرده. اما گیتی خانم فرصت ندادن. هر چه شماره گرفتم اشغال بود .بعد هم دیگه یادم رفت. چون آقا رو آوردند سرم شلوغ شد. ببخشین
- خواهرم داره دق میکنه
- آقا خودکشی کرده بود، ولی به دادشون رسیدیم .حالا هم بالاست
بالا دویدم . در اتاق منصور باز بود. در چهار چوب در ظاهر شدم و سلام کردم .منصور روی تخت دراز کشیده بود و یک دستش زیر سرش بود و دست دیگرش باند پیچی بود. خانم متین با دیدن من از روی مبل بلند شد و گفت: سلام گیتی جان چه خوب کردی اومدی
منصور با حیرت نگاهی به قد و بالای من کرد.اما هیچ نگفت
- من گیسو ام خانم متین .منصور پرید و گفت : پس گیتی کجاست؟ چرا انقدر مضطربین؟
- ثریا خانم تماس گرفت به گیتی گفت شما خودکشی کردین. گیتی هم گوشی رو ول کرد و ادامه ش رو گوش نکرد .داره خودشو میکشه ، آخه این چه کاری بود منصور خان؟
- این ثریا مگه عقل نداره ؟ و مضطرب لبه تخت نشست
با نگرانی گفتم : میشه یه تلفن بزنم
- آره عزیزم بیا
شماره منزل را گرفتم ولی گوشی را برنداشتی .بی اختیار زدم تو صورتم و گوشی را گذاشتم
- چی شده گیسو؟
- حالت نگاهش، بهم سفارش کرد مواظب خودم باشم، خدای من! و بطرف در خروجی دویدم
- صبر کن گیسو با هم می ریم
- من و مرتضی می ریم منصور جان. تو استراحت کن
- نه مامان ، ولم کن . و دنبالم آمد. در پله ها سر ثریای بدبخت فریاد کشید: این چکاری بود کردی ثریل، اگه یه مواز سر گیتی کم بشه..... برو به مرتضی بگو سریع بیاد بریم. نمی توانم رانندگی کنم
- بله آقا و بطرف باغ دوید
حرکت کردیم. من که گریه میکردم .منصور هم مضطرب دست به موهایش می کشید و کلافه بود و به مرتضی می گفت: سریعتر . وقتی رسیدیم روی زمین به پهلو افتاده بودی . قوطی قرص با در باز رو میز بود و دفتر خاطراتت کنارت باز و قلم هنوز در دستت بود. دو دستی توی سرم زدم و نشستم . منصور بر بالینت نشست .هاج و واج مانده بود . دستهایش می لرزید و رنگ به رو نداشت .تو را در آغوش گرفت و زد زیر گریه .مرتضی سریع با اورژانس تماس گرفت.
- گیتی! گیتی من بلند شو! منم! چه اشتباهی کردم خدایا! رحم کن! منو ببخش! فکر اینجاش رو نکرده بودم .گیتی بلند شو! وگرنه بخدا بدون تو توی این دنیا نمی مونم
دفتر خاطرات را برداشتم و خواندم .منصور هم آنرا خواند و صورتش را به صورتت چسباند و زار زد
آمبولانس رسید . نبضت غیر طبیعی میزد. بعد از معاینه چشمهایت و کارهای مقدماتی ووصل سرم گفتند امیدی نیست ولی توکل بر خدا کنید .جعبه قرص را برداشتند و به بیمارستان رفتیم .منصور قدرت ایستادن نداشت. روی صندلی نشسته بود و اشک می ریخت و دعا میخواند .کنارش نشستم و گفتم : از شما بعیده ، چرا نسنجیده اقدام کردین؟ به عواقبش فکر نکردین ؟ تازه مگر دختر قحطی بود؟
- باور کردم که دیگه گیتی منو نمیخواد و فرهان را پذیرفته . از محافظه کاریهام پشیمون شده بودم. تحمل دوریش رو نداشتم . اصلا نفهمیدم چطور تیغ رو رو رگم گذاشتم. خریت کردم .آخه گیتی چرا عجله کرد
- من حالا بعد از او چکار کنم؟ اون از مادرم، اون از پدرم ، اون از برادرم ، اینم از خواهرم. شما تنها دلخوشی زندگی منو ازم گرفتین منصور خان .ای کاش گیتی پاشو تو اون خونه نذاشته بود . بهش گفتم . زودتر خونه شما رو ترک کنه من احساس بدی دارم . گفتم اگه منصور تو رو واقعا بخواد میاد دنبالت . ولی عاشق بود ، وابسته بود و بلند بلند زدم زیر گریه
منصور دستهایش را روی صندلی گذاشت و گفت : تو رو خدا نگو! دلمو نسوزون! هر چی کشیدم بسمه.
بالاخره به خواست پزشک خبر سلامتی تو را به ما داد . منصور چنان سرش را بطرف آسمان گرفت و چنان گفت الهی شکر که چهار ستون بدنم لرزید. یکروز در بیمارستان بستری بودی . بعد به خواست منصور تو را به منزل خودش بردیم و در اتاقش خواباندیم .چون میخواست تا تو به هوش آمدی بالای سرت باشه و الحق پرستاری را در حقت تمام کرد گیتی. بغیر از ساعاتی که در بیمارستان بالای سرت بود سی و سه ساعت است بر بالینت نشسته و از تو مراقبت میکند . بر دستانت و گونه ات بوسه میزند و خدا را سپاس می گوید و براستی این است معنای عشق و دوست داشتن .اما چقدر خوب میشد که عاشقان کمی عاقلانه تر می اندیشیدند و در هر کاری اول رضایت خدا را در نظر می گرفتند .
***************************
خدایا شکرت! من چقدر خوشبختم .از تو سپاسگزارم که به من کمک کردی. ما رو ببخش که دست به خودکشی زدیم . خودکشی گناه کبیره س. میگن اونایی که دست به این کار میزنن لایق مجلس ترحیم هم نیستن . میگن اونا در برزخ تا زمانیکه مرگ طبیعی شون فرا برسه عذاب میکشن .خدای من از کاری که کردم شرمنده م و توبه میکنم .
براستی مگر خودکشی مشکلی را حل میکند جز اینکه بازماندگان را داغدار و خودمان را از زندگی محروم کنیم . خودکشی کار کسانی است که ایمان راسخی ندارند و از مبارزه می هراسند، مقاوم نیستند و از آینده وحشت دارند .آدمها اگر وابستگی به دنیا و افراد و مادیات را کم کنند، و اگر معتقد باشند که آنچه خدا میخواهد همان میشود و همان درست است . هیچگاه دست به این کار احمقانه و شیطانی نمی زنند. بقول گیسو مگر مرد یا زن قحطی است؟ آدم فقط باید از خدا خوشبختی بخواهد، نه فرد و چیزخاصی را . واقعا اگر من و منصور بهم نمی رسیدیم مگر چه میشد .مدتی ناراحت می شدیم بعد هم فراموش میکردیم. من با فرهان ازدواج میکردم و منصور با الناز یا هرکس که می پسندید . در هر صورت اعتراف میکنم که هنوز ایمان کاملی ندارم و هنوز ضعیفم .خدای مهربانم! این بار در آزمونت شکست خوردم .ولی قول میدم و قسم میخورم حتی اگر به منصور نرسم هرگز این کار رو نکنم . حتی اگر زبونم لال منصور از دستم بره
قلم را لای دفتر میگذارم و به بستر خواب میروم .گیسو هم بخواب رفته است.
*****************************
دو سه روز گذشته و حالم کاملا خوب شده . روحیه خوب خود به خود جسم را سر حال میکند. از توجهات منصور هر چه بگویم و بنویسم کم گفته ام، مهربان که بود مهربانتر شد ، عاشق که بود عاشقتر شد، وابسته که بود هزار برابر وابسته تر شد .
سریع کارتهای عروسی تهیه، نوشته و پخش شد . تخت اتاق منصور را تبدیل به تخت دو نفره باشکوهی کردیم که مثل طلا می درخشید . پرده های طلائی، تخت طلائی، رو تختی کرم ، میز توالت طلائی، مبلمان کرم طلائی ...... انگار وارد اتاقی از طلا شده بودی .لباس عروسی و وسائل سفره عقد و غیره را خریداری کردیم . تنها موضوعی که عذابم می داد دروغی بود که در مورد پدرم به منصور گفته بودم .هرچه خودم را آماده میکردم حقیقت را به او بگویم نمی شد. البته پدر کم و بیش حالش بهتر بود . اما میترسیدم منصور فکر کند دروغگو هستم و دیگر به حرفهایم اعتماد نکند. از طرفی آرزو داشتم پدرم در جشن عروسی ام حضور داشته باشد . با گیسو مشورت کردم . او هم بدتر از من می ترسید پدر یکدفعه هیجان زده شود و حالش بدتر شود ، یا اینکه آبرو ریزی بشود .بالاخره تصمیم گرفتیم پدر را عمویمان معرفی کنیم و او را بدست آقا کریم بسپاریم تا مواظبش باشد . سر عقد او را بیاورد و ببرد . گیسو دو روزی به شیراز رفت تا هم کارتها را پخش کند و هم پدر را به تهران بیاورد . با اینکه منصور عکس پدر را دیده بود ولی می دانستم که با تغییر چهره و موی سفید پدر او را نخواهد شناخت یا حداقل باور میکند که عموی من است و شبیه پدرم.
**************************
روز عقد و عروسی فرا رسید. آرایشگر مخصوص مادر جون به منزل آمده بود تا مرا برای بعد از ظهر آماده کند. لباسم بسیار زیبا بود. با اینکه مشکلی نداشت و پوشیده بنظر می رسید اما باز منصور منت سرم می گذاشت و می گفت: یک کم یقه اش کیپ تر بود بهتر بود. چه کنم که دیگه اجازه داده م و اینو خریدی
ساعت چهار منصور پشت در اتاق سابقم منتظرم بود . تو کت و شلوار مشکی براق تا حالا ندیده بودمش و بنظرم خیلی خواستنی تر شده بود . ثریای مهربان مرتب اسپند دود میکرد .بالاخره مادر به منصور اجازه ورود داد و منصور با دیدن من حسابی جا خورد و با لبخند گفت: به به . مادر همراه زهره لبخندی به ما هدیه کردند .سپس مادر سفارش کرد که فیلمبردار و عکاس پشت در منتظرند . وقتی در را بستند و رفتند منصور گفت: مرحبا به سلیقه ام . این دو هفته مثل دو سال گذشت. گیتی جان خوشحالم که انتخاب درستی کردم .خدایا شکرت
- تو هم ماه بودی ، ماه تر شدی منصور جان .
- من نمی فهمم اینهمه تشریفات واسه چیه. نیمساعت عقد کنان کافیه دیگه
- معناش اینه که امر خیلی مهمی اتفاق افتاده . مگه انتخاب شریک زندگی واسه یک عمر مسئله کم اهمیتیه منصور؟ ما همدیگه رو واسه یک عمر خواستیم ، همه باید اینو بفهمن. همه باید برای عشق و وفای ما احترام قائل باشن .همه باید در خوشیها و غمها شریک باشن
- تو یک فرشته ای عزیزم . فقط زود بله رو بگو وگرنه جوش میارم و سر میرم و میزنم زیر گریه آبروریزی میشه . اضطراب دارم بجان تو
- تا عموم نیاد شرمنده ام . او باید اجازه بده
- انشاءا... که اجازه میده .خب بریم عزیزم که افتخارم رو همه ببینن و آفرین بگن
مهمانها با سوت و هلهله از ما استقبال کردند . این بار از پله ها با غرور و افتخار پایین آمدم . وارد سالن پذیرایی شدیم و سلام و خوشامد گفتیم . کنار سفره عقدی که تمام از ظروف نقره پر از گل بود نشستیم .مجلس فوق العاده پربرکت و باشکوه بود . در آن جمع من فقط دنبال پدرم بودم که تنها یادگار گذشته ام بود. گیسو لباس قشنگ زرشکی به تن داشت و بسیار زیبا شده بود. از اینکه خودم را همزمان در لباس سفید و زرشکی می دیدم خنده ام گرفت . از خانواده فرزاد هنوز خبری نبود. در دل گفتم همان بهتر که نیان، راحتترم. با منصور در حال صحبت بودم که خبر دادند عاقد آمده و پشت سر عاقد خانواده فرزاد آمدند .مهمان بودند و باید با آنها با احترام رفتار میکردم، بنابراین به احترامشان از جا برخاستیم . از اینکه خداوند قدرتش را به آنها نشان داده بود ومن را قسمت منصور کرده بود و در آن میدان مبارزه اینک من مظلوم و بی پناه را روی مبلی که آنها در آرزویش بودند کنار منصور نشانده بود بر خود می بالیدم و خدا را ستایش میکردم و از آن طرف از اینکه به ما تبریک نگفتند و با سلام و احوالپرسی قضیه را فیصله دادند اصلا ناراحت نشدم . ای کاش همه ما انسانها باور کنیم که فقط محتاج کمک و توجه و تبریکات الهی هستیم و بس. و من به این باور رسیده بودم . بنابراین نگاه عجیب و پر از نفرت الناز ذره ای من را عذاب نداد تا جاییکه حتی آرزوی خوشبختی آنها را هم کردم .منصور به آنها خوشامد گفت و به من لبخندی هدیه کرد که به اندازه دنیا برایم ارزش داشت . بعد از دیدن چهره کریه این دو خواهر چشمم به جمال با وقار پدرم روشن شد . انگار خدای مهربانم و فرشته هایش اینگونه به من تبریک و شادباش گفتند
گفتم: منصور ، پدرم آمد
با تعجب نگاهم کرد و گفت: پدرت؟
- منظورم عمومه، آخه به اندازه بابام دوستش دارم
- آه، پس بریم استقبال، خوش آمد بگیم
- جلو رفتم پدر را در آغوش کشیدم و اشک ریختم . پدر نوازشم کرد و گفت: مبارک باشه دخترم، به پای هم پیر شید . منصور هم پدر را بوسید
- سلام پدر جان ، خیلی خوش اومدین
- سلام پسرم، تبریک میگم
- ممنونم
آقا کریم و طاهره خانم و نسرین و نرگس و احد هم تبریک گفتند و همراه پدر دور شدند
- دوشیزه محترمه مکرمه، خانم گیتی راد منش فرزند آقا محمدعلی رادمنش، اجازه دارم شما را به عقد ازدواج جناب مهندس منصور متین فرزند مهندس محسن متین ، با مهریه معلوم یک جلد کلام الـله مجید ، یکدست آینه و شمعدان نقره و زمینی واقع در شمیران بمساحت چهارصد مترمربع به ارزش.... ریال در آورم .وکیلم ؟ پاسخ ندادم
برای بار دوم و سوم تکرار شد.
یکباره از اینکه مادرم در جشنم حضور نداشت ، از اینکه برادرم نبود تا در جشنم برادری کند، از اینکه پدر بجای اینکه سالار مجلس باشد، مظلومانه در گوشه ای نشسته بود و کسی نمی دانست که آن مرد خوش تیپ باوقار پدرم است غمگین شدم . دلم گرفت و بی اختیار بجای جواب مثبت گریه کردم.
- گیتی جان چرا گریه میکنی عزیزم؟ اتفاقی افتاده؟ از فشار بغض و گریه نمی تونستم جواب بدهم . میخوای بریم بیرون هوایی عوض کنی ، حالت جا بیاد؟
سری بعلامت منفی تکان دادم و به پدرم چشم دوختم . مظلومانه با چشمانی که از نم اشک برق میزد و لبخند به لب، به من نگاه میکرد. چشمهایش را بعلامت رضایت بست و باز کرد
مادر منصور آمد و گفت : دوباره قرائت بفرمایید. عروس قشنگم اشک شوق ریخت ، نتونست بله رو بگه
بار چهارم بله را گفتم ، هلهله شادی سالن را پر کرد . نقل و پل بر سر ما ریخته میشد . دفاتر را امضاء کردیم و پدرم هم برای امضا آمد . آن لحظه از متانت و ابهت پدرم افسوس خوردم که چرا اورا معرفی نکرده ام . او باعث افتخار من بود ولی دیگر چه سود. می ترسیدم به منصور بگویم و او همان وسط میهمانی سرم فریاد بکشد که چرا دروغ گفته ام یا بگذارد برود . رفتار منصور غیر قابل پیش بینی بود
منصور بوسه ای بر گونه ام زد و آهسته گفت: دوستت دارم عزیزم.
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسبها: